طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

باید برای هر ثانیه شاکر بود ، برای هر دم و بازدم و برای بودنی که مقدر شده

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نزدیک به دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود و من میشه گفت که واقعا کار خاصی نکردم . تنها جایی که رفتنش خیلی به دلم نشست کاخ نیاوران بود ، همین ! 

افتادم دنبال کارای گواهی نامه ، مامان میگه تو بگیر من قسم می خورم برات ماشین بخرم . چه فایده که حالا حالاها باید دنبال کلاس اضافه باشم :-/

 دوست ندارم به گذشته فکر کنم ، به یه اسم ، به نشونه های زیادی که من و احاطه کردن ولی هستن ، همیشه بودن و تا آخر هم همراهم می مونن . دارم تلاش می کنم از آزار دهنده های ذهنم فاصله بگیرم . چقدر سخته هر روز اومدن به دانشگاه و هر روز دیدن آدمایی که دوست نداری الکی بهشون لبخند بزنی ولی باید ...       

از این که مدام خود خوری کنی تا طرف مقابل حالش خوب باشه و از تو ناراحت نباشه خستم . دوست دارم غر بزنم . من دلم برای فرناز تنگه ، ناراحتم از این که المپیک برزیل و نمی تونم زنده ببینم ، پشیمون و عصبانی از این که چرا حواسم و جمع نکردم تا بلیط بگیرم و فیلمای جشنواره ی فجر و نگاه کنم . 

ولی کنار تمام این ناراحتیا و غر زدنا ، خوبه خطاطی کنی و یه خطاط مدام تشویقت کنه و بگه که تو می تونی ، توانشو داری تا یه خطاط بزرگ بشی ، چی بهتر از این ؟!

 


  • مَتَلو

خدمت جناب عالیتون عرض شود که بنده چهارم امتحاناتم تمام شد و ماندم حیران که به کجا چنان شتابان شوم که حوصلم بیشتر از این سر نره. واقعا موندن توی خونه خیلی سخته .

دوستان هم که یکی از یکی بی بخارتر و بی عرضه تر و اصا نمیشه روشون حساب باز کرد و باهاشون رفت گشت و گذار و دلتو خوش کنی به چند دقیقه بودن و قدم زدن و یه چیزکی خوردن باهاشون .

برای فردا یه تمرین خطاطی جدید و طولانی دارم که به امید خدا بعد از اون شروع می کنم قلم نی رو :)


# سعید نعمت الله انگار از دل مردم این جامعه نیست و نمیدونه متن فیلم نامش چقدر از محاوره به دوره و گاهی چقدر روی اعصاب من رژه میره


دیگه حرفم نمیاد فقط دلم می خواست یه چیزی نوشته باشم تا دستم سبک و فکرم آزاد باشه

  • مَتَلو

فائزه سه روزی می شود که عقد کرده . هفده سالش است ولی به نظرم از مَنی که بیست را رد کرده آمادگیش برای ازدواج بیشتر بوده حتما که عقد کرده دیگر ، نه ؟! 

روزهای اول اونقدر بد گذشت که حس بدش هنوز همراهمه و من فهمیدم که زر مفت زدم وقتی گفتم من شش تا بچه می خوام . حرف بیخودی بود؛ چون متوجه شدم که حتی نمی تونم کسی دیگه رو توی لحظاتم شریک بشم ، نمی تونم تنم رو ، روحم رو ، شادی و غمم رو با کسی شریک شم . 

 شاید چند سال طول بکشه تا فراموشش کنم چون اون موقع می تونستم این شراکت رو با کمال میل پذیرا باشم . برام مثل الآن غیر قابل هضم نبود . خیالاتی شدم که فکر میکردم هفت سال به راحتی طی یک سال ، نه ؛ دوسال یا حتی سه سال فراموش میشه . 

چند وقت پیش فهمیدم که علت این عدم علاقه شاید اینه که آدما مکمل خودشون رو توی این زمان پیدا نمیکنن ؛ مثلا باید به 120 سال بعد برن یا 40 سال قبل برگردن تا آدمی که دوست دارن رو پیدا و انتخاب کنن . 

ارزش ها و معیار آدما برای انتخاب فرق داره و من خودم به خیلی از این ارزش ها پایبند نبوده و نیستم و احتمال زیاد هم نخواهم بود .

حس پوچی ای که توی این کارهای بیهوده درک کردم ، انزجارم رو نسبت بهشون افزایش داده . نمی فهمم که چرا باید حتما حلقه نگینش الماس باشه ، لباسش دنباله دار باشه ، جهازش چشم فامیل و از کاسه در بیاره ، خونه باید فلان جا باشه ، تعداد سکه باید فلان مقدار باشه و غیره و غیره .

حتی فکر به این همه وسواس و درد سر هم من و آزار میده ، سرگیجه گرفتم :/

به نظر من زندگی و پیدا کردن خوشی ها خیلی راحت تر از چیزیه که آدم فکرش و می کنه .

# یعنی میشه من همسر یک عدد شهید ِ مهربان و قرین رحمت الهی بشوم ؟
 خدایا ! مرا به این اندازه برای داشتن چنین سعادتی مستحق میدانی ؟

 رو ره به ره عاشقی حق تو بپیما 

در دشت ، گواراتر از آوارگیت کو ؟

#متین #






  • مَتَلو