زنگ زدم . چند تا بوق خورد و...
نازی: سلام کجایی؟ من خواب بودم تا الآن
من : میدونستم ( با خنده )
نازی : کی میری ؟
من : همین الآن حرکت می کنم ، حدود 45 دقیقه - یک ساعت دیگه اونجام
نازی: باشه منم نیم ساعت بعد تو میرسم
رسیدم انقلاب و گشتم دنبال کتاب . نبود که نبود. کتاب فروشا با بردن اسم کتاب بهم می خندیدن و می گفتن خانم این کتاب مال 30 سال پیشه پیدا نمیشه . چرت میگن . من میدونم که پیدا میشه . باید از دست فروشا بپرسم. چند نفری میگن داشتیم تموم شده ، باید بگردیم پیدا کنیم ...
درِ سپیدگاه و باز میکنم . اون آقاهه گفته بود سیاه و سفید و من فکر می کردم اشتباهه ولی درست بود . میلاد یه چیزی تو این مایه ها میگه که : گفتی سپیدگاه و کردی کبابم و ادامه میده که وقتی سیگاری بودم میرفتم اونجا . قبلا اسمش سفید و سیاه بوده و من میفهمم که مرده راست گفته . هر چی باشه قدیمی ِ انقلاب بوده .
یه چیز کیک و کاپوچینو ایتالیایی ، نمی دونم حالا واقعا ایتالیاییه یا فقط خواستن منوشون یه چیز اضافه داشته باشه . هر چی بود تلخ بود .من این روزا عادت دادم خودمو به تلخ خوردن ، عادت نکردم ولی
نازی هنوز نیومده و من پیام میدم کجایی؟ میگه : تو ترافیکم ، ببخشید دیر می رسم و من شکلک بوسه رو بال فرشته میفرستم براش . گارسون و صدا می کنم . آقا لطفا یه چایی برای من بیارید . این دفعه نبات و چند قطره لیموی تازه .
نازی هنوز نیومده و من میزنم بیرون . بازم دنبال کتاب ولی پیدا نمیشه . زمان میگذره و بالاخره نازی رسید . زنگ میزنه و هی به هم آدرس میدیم و یکی از یکی خنگ تر . دو تامون دو طرف یه خیابون و رو به رومون مشترک . فاصله کمه ولی من خنگ تر از این حرفام . استرس دارم که ندیده برگردم خونه ولی بالاخره پیداش میکنم . شال سبز . خوشکل شده . موهاش بیشتر از همیشه دلبری میکنه .
من این نازنین و شش ساله ندیدم ولی چرا اینقدر آشناست به قلبم ؟ به خودم نگفته بودم ولی دوسش دارم .
تا ولیعصر و پیاده میایم و حرف میزنیم و من با خودم فکر میکنم چقد صداش آروم میکنه آدم و. قدیمی بود. خیلی خیلی قدیمی ولی نمیدونم چرا تا الآن هست . حسم و میگم. حسم به نازی. دارم به این نتیجه میرسم چرت گفته هر کی که میگه از دل برود هر آنکه از دیده برفت. چرت محض .
میگه تو برو خونه و من برم یه چیزی بخورم و خداحافظی میکنم باهاش ولی نمی خوام زود برم . مجبورم . همون چند دقیقه ی کم ، انرژی داد بهم . شایدم بسازه هفته ی آینده و آینده ی بعدش رو .
# مهربونی توی قلب ریشه میکنه و شاخ و برگش میاد تو صورت آدم و تغذیه میکنه اطرافیانت رو . تا میتونی شاخه هاتو بیشتر کن .
_
رسوایی و شیدایی و در عالم خود رانده شدی
تنها به سراپرده ی دل رفتی و در رنج بخفتی
باور بکن این نور که در قلب تو افکند
این گیتی و این چرخ فلک با تو هر آن کرد
بگو ! هر چه کند نیست مرا باک
کو عز و جل در ره معراج هوایم بدارد
#متین