طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

باید برای هر ثانیه شاکر بود ، برای هر دم و بازدم و برای بودنی که مقدر شده

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۵ مطلب با موضوع «دل نوشته نامه» ثبت شده است

نزدیک به دو هفته تعطیلات بین دو ترم بود و من میشه گفت که واقعا کار خاصی نکردم . تنها جایی که رفتنش خیلی به دلم نشست کاخ نیاوران بود ، همین ! 

افتادم دنبال کارای گواهی نامه ، مامان میگه تو بگیر من قسم می خورم برات ماشین بخرم . چه فایده که حالا حالاها باید دنبال کلاس اضافه باشم :-/

 دوست ندارم به گذشته فکر کنم ، به یه اسم ، به نشونه های زیادی که من و احاطه کردن ولی هستن ، همیشه بودن و تا آخر هم همراهم می مونن . دارم تلاش می کنم از آزار دهنده های ذهنم فاصله بگیرم . چقدر سخته هر روز اومدن به دانشگاه و هر روز دیدن آدمایی که دوست نداری الکی بهشون لبخند بزنی ولی باید ...       

از این که مدام خود خوری کنی تا طرف مقابل حالش خوب باشه و از تو ناراحت نباشه خستم . دوست دارم غر بزنم . من دلم برای فرناز تنگه ، ناراحتم از این که المپیک برزیل و نمی تونم زنده ببینم ، پشیمون و عصبانی از این که چرا حواسم و جمع نکردم تا بلیط بگیرم و فیلمای جشنواره ی فجر و نگاه کنم . 

ولی کنار تمام این ناراحتیا و غر زدنا ، خوبه خطاطی کنی و یه خطاط مدام تشویقت کنه و بگه که تو می تونی ، توانشو داری تا یه خطاط بزرگ بشی ، چی بهتر از این ؟!

 


  • مَتَلو

خدمت جناب عالیتون عرض شود که بنده چهارم امتحاناتم تمام شد و ماندم حیران که به کجا چنان شتابان شوم که حوصلم بیشتر از این سر نره. واقعا موندن توی خونه خیلی سخته .

دوستان هم که یکی از یکی بی بخارتر و بی عرضه تر و اصا نمیشه روشون حساب باز کرد و باهاشون رفت گشت و گذار و دلتو خوش کنی به چند دقیقه بودن و قدم زدن و یه چیزکی خوردن باهاشون .

برای فردا یه تمرین خطاطی جدید و طولانی دارم که به امید خدا بعد از اون شروع می کنم قلم نی رو :)


# سعید نعمت الله انگار از دل مردم این جامعه نیست و نمیدونه متن فیلم نامش چقدر از محاوره به دوره و گاهی چقدر روی اعصاب من رژه میره


دیگه حرفم نمیاد فقط دلم می خواست یه چیزی نوشته باشم تا دستم سبک و فکرم آزاد باشه

  • مَتَلو

خیلی حرفا برای گفتن داشتم. هر روز یه اتفاق تازه می افتاد که می خواستم در موردش بنویسم ولی الآن همه چیز یادم رفته . اصلا نمی دونم چی بنویسم

از هوای امروز بگم که بارونیه . هواشناسی خودمختار دلم اعلام کرده ها . تهران باران می بارد . فردا امتحان بینایی و شنوایی دارم و یک عالمه کتاب که باید بخونم ولی به پری قول دادم نگم نمیشه . به هم قول دادیم بگیم ما می تونیم ، ما موفق میشیم .

زندگی از آبان به این ور خیلی یکنواخت شده . اکثرش امتحان بود . گاهی پدر میگه بیا برات رستوران میزنم ، دستپختت خوبه ، بهتر از پزشکی خوندنت جواب میده . نمی دونم ، شاید هم راست میگه ؛ ولی فراموش کرده که خواست پزشکی از من نبود و برای تسکین قلب ناکام خودش بود و به گفته ی اطرافیان خواستار موفقیت و ساختن آینده ی خوب برای من بوده.

به هر حال روزا سپری میشن . من ؛ شاید خیلی فرسوده تر از قبل ولی دارم ادامه میدم ، وسطش شعر می گم ، داستان می نویسم ، خطاطی می کنم و به این فکر می کنم که برم سنتور و قالیبافی و سیاه قلم یاد بگیرم. اگه این دلخوشی به آینده نباشه که من هیچ ِ هیچ میشم تو این سنگیی بار روی شونه های ناتوانم.

پری پشت میمونه برای آدم. یه پشت و پناه محکم که میگه بسم الله ، بهم تکیه کن ، تا ته ِ تهش کنارتم دوست من .

دیروز میگفت بیا بعد امتحانا بریم آسایشگاه ثارالله و میدونه که من نه نمیگم و میگم چشم . میگم بیا بعدش بریم محک . می خوام گیسِ بریدَمو بدم برای بچه هاشون کلاه گیس درست کنن .

ف.ش میگفت تو دیوونه ای . همه مون حسرت موهای تو رو داریم . گفتم در میاد . کاش حسرتای منم مثل حسرتای تو بود بانو .

فرناز خیلی بزرگ شده . عمه حسابی تپلش کرده . حالش بده . می دونم این مجاورت اجباری هم خودش هم زندگیش و هم مرد زندگیش و اذیت میکنه. امیدوارم زودتر از اون شهر بزنه بیرون. مثل من که زدم بیرون و پنج ماهه دلم لک نزده برای بازگشت. دروغه ! که اگه لک نزده پس چرا روزا رو میشمارم برای حساب نبودنم و برنگشتنم تا به الآن ؟ بهش قول دادم برم. ولی میترسم . میترسم برم . باز هوایی تر از قبل برگردم. اون جا خبرای مرتبط زیاده. اونجا همه از هم خبر دارن. کاش کسی خبری از این ارتباط به من نده. البته اگه دلم نره پی گرفتن خبر از شخص مربوطه.

پوریا ، دلخوشیای امروز من و کامل میکنه با قولی که بهم داده. قول داده قلم نی اصل برام جور کنه . من خوشحالم از بودنش . ولی کینه ی خاطرات گذشته هنوز لکِش مونده روی قلبم . باید با قلم نی کلا محوش کنم و جاش یه قلب سیاده بکشم . اینجوری دردش کمتره .

و دلتنگی آخرم . فریما. نیست اینروزا و من به شدت محتاج صحبت با لپای گل انداختشم. محتاج یه لبخند ثبت شده توی سلفیای خاطره انگیزمون . محتاج اینم که از ناخونام ذوق کنه و من بگم نه بابا اونقدرا هم قشنگ نیست. مالِ تو خوشکلتره مهربون:)


# امام رضا ؛ قرارمون این نبودا . من منتظر وصالتم . جورش کن برام . جور کن بیام پیشت این یه امسالو هم . بال دلم بدجور شکسته آقا

  • مَتَلو

اونچه ما از اطرافیانمون انتظار داریم گاهی غیر معموله ، گاهی غیر عقلانیه و نمیشه که بشه ولی ما می خوایم که باشه .

خیلی وقتا تو با طرف مقابلت حرف میزنی و می گی که فلان کار و بهمان کارت آزارم میده ولی باز می بینی که همون رفتار و تکرار می کنه . تو این جور مواقع آدم فکر می کنه داخل یه سیکل معیوب گیر افتاده و نه دوست داره رابطه قطع بشه و نه ادامه دار بشه .

کاش اینجور مواقع یه نفر خارج از گود و این رابطه بود و می اومدم هر دو یا سه یا هر چند نفر رو راهنمایی می کرد شاید اینجوری بیشتر می پذیرفتن که رفتارشون غلطه و باعث آسیب به بقیه میشه .

************

دلم ، دل دل می کند برای نبودن

برای رفتن و نماندن

دلم هوای یک فنجان تنهایی دارد

یک صندلی چوبی

و یک عکس

یک عکس از همانی که بود و دیگر نیست

هست اما ، حضورش در کنارم موجود نیست

و قلبم مدام می گوید

دلکمه ی قرمز را لمس کن

مشترک مورد نظرت خیلی وقت است که دیگر در دسترس نیست

#متین


  • مَتَلو

بِسْمِ اللّٰهِ الرِّحْمٰنِ الرَّحِیم .

چقدر لذت دارد ، چقدر آدم شور و شوق دارد که می خواهد دوباره شروع کند به نوشتن 

 مدت زمانی طولانی ، فاصله گرفته بودم از وبلاگ . البته بلاگفا لطف کرد و تمام آرشیوم را ترکاند. 

ناراحت بودم، خیلی زیاد دلگیر اما فکر کردم یک شروع تازه برایم رقم خورده . خیلی از دوستان وبلاگیم هم رفتند . با خودم فکر کردم بهتر است از بعضی هایشان فاصله بگیرم و همین کار را می کنم .

#پسر کوچک همسایه ی طبقه ی بالا گریه می کند 

#موبایل عمو علی مدام در حال دریافت پیام است ، مگر نرفته بود که بخوابد؟! 

قلبم سراسر آرامش است از این بازگشت . اینستا و تلگرام و وایبر و واتس آپ و تمام مجازی های دنیا به کنار . هیچ چیزی وبلاگ خود آدم نمی شود .

 خیلی پخته تر از قبل شده ام












  • مَتَلو