طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

باید برای هر ثانیه شاکر بود ، برای هر دم و بازدم و برای بودنی که مقدر شده

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

نگفته های ذهن مغشوشم

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۵۹ ق.ظ

خیلی حرفا برای گفتن داشتم. هر روز یه اتفاق تازه می افتاد که می خواستم در موردش بنویسم ولی الآن همه چیز یادم رفته . اصلا نمی دونم چی بنویسم

از هوای امروز بگم که بارونیه . هواشناسی خودمختار دلم اعلام کرده ها . تهران باران می بارد . فردا امتحان بینایی و شنوایی دارم و یک عالمه کتاب که باید بخونم ولی به پری قول دادم نگم نمیشه . به هم قول دادیم بگیم ما می تونیم ، ما موفق میشیم .

زندگی از آبان به این ور خیلی یکنواخت شده . اکثرش امتحان بود . گاهی پدر میگه بیا برات رستوران میزنم ، دستپختت خوبه ، بهتر از پزشکی خوندنت جواب میده . نمی دونم ، شاید هم راست میگه ؛ ولی فراموش کرده که خواست پزشکی از من نبود و برای تسکین قلب ناکام خودش بود و به گفته ی اطرافیان خواستار موفقیت و ساختن آینده ی خوب برای من بوده.

به هر حال روزا سپری میشن . من ؛ شاید خیلی فرسوده تر از قبل ولی دارم ادامه میدم ، وسطش شعر می گم ، داستان می نویسم ، خطاطی می کنم و به این فکر می کنم که برم سنتور و قالیبافی و سیاه قلم یاد بگیرم. اگه این دلخوشی به آینده نباشه که من هیچ ِ هیچ میشم تو این سنگیی بار روی شونه های ناتوانم.

پری پشت میمونه برای آدم. یه پشت و پناه محکم که میگه بسم الله ، بهم تکیه کن ، تا ته ِ تهش کنارتم دوست من .

دیروز میگفت بیا بعد امتحانا بریم آسایشگاه ثارالله و میدونه که من نه نمیگم و میگم چشم . میگم بیا بعدش بریم محک . می خوام گیسِ بریدَمو بدم برای بچه هاشون کلاه گیس درست کنن .

ف.ش میگفت تو دیوونه ای . همه مون حسرت موهای تو رو داریم . گفتم در میاد . کاش حسرتای منم مثل حسرتای تو بود بانو .

فرناز خیلی بزرگ شده . عمه حسابی تپلش کرده . حالش بده . می دونم این مجاورت اجباری هم خودش هم زندگیش و هم مرد زندگیش و اذیت میکنه. امیدوارم زودتر از اون شهر بزنه بیرون. مثل من که زدم بیرون و پنج ماهه دلم لک نزده برای بازگشت. دروغه ! که اگه لک نزده پس چرا روزا رو میشمارم برای حساب نبودنم و برنگشتنم تا به الآن ؟ بهش قول دادم برم. ولی میترسم . میترسم برم . باز هوایی تر از قبل برگردم. اون جا خبرای مرتبط زیاده. اونجا همه از هم خبر دارن. کاش کسی خبری از این ارتباط به من نده. البته اگه دلم نره پی گرفتن خبر از شخص مربوطه.

پوریا ، دلخوشیای امروز من و کامل میکنه با قولی که بهم داده. قول داده قلم نی اصل برام جور کنه . من خوشحالم از بودنش . ولی کینه ی خاطرات گذشته هنوز لکِش مونده روی قلبم . باید با قلم نی کلا محوش کنم و جاش یه قلب سیاده بکشم . اینجوری دردش کمتره .

و دلتنگی آخرم . فریما. نیست اینروزا و من به شدت محتاج صحبت با لپای گل انداختشم. محتاج یه لبخند ثبت شده توی سلفیای خاطره انگیزمون . محتاج اینم که از ناخونام ذوق کنه و من بگم نه بابا اونقدرا هم قشنگ نیست. مالِ تو خوشکلتره مهربون:)


# امام رضا ؛ قرارمون این نبودا . من منتظر وصالتم . جورش کن برام . جور کن بیام پیشت این یه امسالو هم . بال دلم بدجور شکسته آقا

  • مَتَلو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی