فائزه سه روزی می شود که عقد کرده . هفده سالش است ولی به نظرم از مَنی که بیست را رد کرده آمادگیش برای ازدواج بیشتر بوده حتما که عقد کرده دیگر ، نه ؟!
روزهای اول اونقدر بد گذشت که حس بدش هنوز همراهمه و من فهمیدم که زر مفت زدم وقتی گفتم من شش تا بچه می خوام . حرف بیخودی بود؛ چون متوجه شدم که حتی نمی تونم کسی دیگه رو توی لحظاتم شریک بشم ، نمی تونم تنم رو ، روحم رو ، شادی و غمم رو با کسی شریک شم .
شاید چند سال طول بکشه تا فراموشش کنم چون اون موقع می تونستم این شراکت رو با کمال میل پذیرا باشم . برام مثل الآن غیر قابل هضم نبود . خیالاتی شدم که فکر میکردم هفت سال به راحتی طی یک سال ، نه ؛ دوسال یا حتی سه سال فراموش میشه .
چند وقت پیش فهمیدم که علت این عدم علاقه شاید اینه که آدما مکمل خودشون رو توی این زمان پیدا نمیکنن ؛ مثلا باید به 120 سال بعد برن یا 40 سال قبل برگردن تا آدمی که دوست دارن رو پیدا و انتخاب کنن .
ارزش ها و معیار آدما برای انتخاب فرق داره و من خودم به خیلی از این ارزش ها پایبند نبوده و نیستم و احتمال زیاد هم نخواهم بود .
حس پوچی ای که توی این کارهای بیهوده درک کردم ، انزجارم رو نسبت بهشون افزایش داده . نمی فهمم که چرا باید حتما حلقه نگینش الماس باشه ، لباسش دنباله دار باشه ، جهازش چشم فامیل و از کاسه در بیاره ، خونه باید فلان جا باشه ، تعداد سکه باید فلان مقدار باشه و غیره و غیره .
حتی فکر به این همه وسواس و درد سر هم من و آزار میده ، سرگیجه گرفتم :/
# یعنی میشه من همسر یک عدد شهید ِ مهربان و قرین رحمت الهی بشوم ؟
خدایا ! مرا به این اندازه برای داشتن چنین سعادتی مستحق میدانی ؟
رو ره به ره عاشقی حق تو بپیما
در دشت ، گواراتر از آوارگیت کو ؟
#متین #
- ۰ نظر
- ۰۱ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۴۸