طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

طبیبچه

تراوشات ذهنی یک گندمی

باید برای هر ثانیه شاکر بود ، برای هر دم و بازدم و برای بودنی که مقدر شده

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «شعر نامه» ثبت شده است

فائزه سه روزی می شود که عقد کرده . هفده سالش است ولی به نظرم از مَنی که بیست را رد کرده آمادگیش برای ازدواج بیشتر بوده حتما که عقد کرده دیگر ، نه ؟! 

روزهای اول اونقدر بد گذشت که حس بدش هنوز همراهمه و من فهمیدم که زر مفت زدم وقتی گفتم من شش تا بچه می خوام . حرف بیخودی بود؛ چون متوجه شدم که حتی نمی تونم کسی دیگه رو توی لحظاتم شریک بشم ، نمی تونم تنم رو ، روحم رو ، شادی و غمم رو با کسی شریک شم . 

 شاید چند سال طول بکشه تا فراموشش کنم چون اون موقع می تونستم این شراکت رو با کمال میل پذیرا باشم . برام مثل الآن غیر قابل هضم نبود . خیالاتی شدم که فکر میکردم هفت سال به راحتی طی یک سال ، نه ؛ دوسال یا حتی سه سال فراموش میشه . 

چند وقت پیش فهمیدم که علت این عدم علاقه شاید اینه که آدما مکمل خودشون رو توی این زمان پیدا نمیکنن ؛ مثلا باید به 120 سال بعد برن یا 40 سال قبل برگردن تا آدمی که دوست دارن رو پیدا و انتخاب کنن . 

ارزش ها و معیار آدما برای انتخاب فرق داره و من خودم به خیلی از این ارزش ها پایبند نبوده و نیستم و احتمال زیاد هم نخواهم بود .

حس پوچی ای که توی این کارهای بیهوده درک کردم ، انزجارم رو نسبت بهشون افزایش داده . نمی فهمم که چرا باید حتما حلقه نگینش الماس باشه ، لباسش دنباله دار باشه ، جهازش چشم فامیل و از کاسه در بیاره ، خونه باید فلان جا باشه ، تعداد سکه باید فلان مقدار باشه و غیره و غیره .

حتی فکر به این همه وسواس و درد سر هم من و آزار میده ، سرگیجه گرفتم :/

به نظر من زندگی و پیدا کردن خوشی ها خیلی راحت تر از چیزیه که آدم فکرش و می کنه .

# یعنی میشه من همسر یک عدد شهید ِ مهربان و قرین رحمت الهی بشوم ؟
 خدایا ! مرا به این اندازه برای داشتن چنین سعادتی مستحق میدانی ؟

 رو ره به ره عاشقی حق تو بپیما 

در دشت ، گواراتر از آوارگیت کو ؟

#متین #






  • مَتَلو

 زنگ زدم . چند تا بوق خورد و...

نازی: سلام کجایی؟ من خواب بودم تا الآن

من : میدونستم ( با خنده )

نازی : کی میری ؟

من : همین الآن حرکت می کنم ، حدود 45 دقیقه - یک ساعت دیگه اونجام

نازی: باشه منم نیم ساعت بعد تو میرسم


رسیدم انقلاب و گشتم دنبال کتاب . نبود که نبود. کتاب فروشا با بردن اسم کتاب بهم می خندیدن و می گفتن خانم این کتاب مال 30 سال پیشه پیدا نمیشه . چرت میگن . من میدونم که پیدا میشه . باید از دست فروشا بپرسم. چند نفری میگن داشتیم تموم شده ، باید بگردیم پیدا کنیم ...


درِ سپیدگاه و باز میکنم . اون آقاهه گفته بود سیاه و سفید و من فکر می کردم اشتباهه ولی درست بود . میلاد یه چیزی تو این مایه ها میگه که : گفتی سپیدگاه و کردی کبابم و ادامه میده که وقتی سیگاری بودم میرفتم اونجا . قبلا اسمش سفید و سیاه بوده و من میفهمم که مرده راست گفته . هر چی باشه قدیمی ِ انقلاب بوده .

یه چیز کیک و کاپوچینو ایتالیایی ، نمی دونم حالا واقعا ایتالیاییه یا فقط خواستن منوشون یه چیز اضافه داشته باشه . هر چی بود تلخ بود .من این روزا عادت دادم خودمو به تلخ خوردن ، عادت نکردم ولی

نازی هنوز نیومده و من پیام میدم کجایی؟ میگه : تو ترافیکم ، ببخشید دیر می رسم و من شکلک بوسه رو بال فرشته میفرستم براش . گارسون و صدا می کنم . آقا لطفا یه چایی برای من بیارید . این دفعه نبات و چند قطره لیموی تازه .

نازی هنوز نیومده و من میزنم بیرون . بازم دنبال کتاب ولی پیدا نمیشه . زمان میگذره و بالاخره نازی رسید . زنگ میزنه و هی به هم آدرس میدیم و یکی از یکی خنگ تر . دو تامون دو طرف یه خیابون و رو به رومون مشترک . فاصله کمه ولی من خنگ تر از این حرفام . استرس دارم که ندیده برگردم خونه ولی بالاخره پیداش میکنم . شال سبز . خوشکل شده . موهاش بیشتر از همیشه دلبری میکنه .

من این نازنین و شش ساله ندیدم ولی چرا اینقدر آشناست به قلبم ؟ به خودم نگفته بودم ولی دوسش دارم .

تا ولیعصر و پیاده میایم و حرف میزنیم و من با خودم فکر میکنم چقد صداش آروم میکنه آدم و. قدیمی بود. خیلی خیلی قدیمی ولی نمیدونم چرا تا الآن هست . حسم و میگم. حسم به نازی. دارم به این نتیجه میرسم چرت گفته هر کی که میگه از دل برود هر آنکه از دیده برفت. چرت محض .

میگه تو برو خونه و من برم یه چیزی بخورم و خداحافظی میکنم باهاش ولی نمی خوام زود برم . مجبورم . همون چند دقیقه ی کم ، انرژی داد بهم . شایدم بسازه هفته ی آینده و آینده ی بعدش رو .

# مهربونی توی قلب ریشه میکنه و شاخ و برگش میاد تو صورت آدم و تغذیه میکنه اطرافیانت رو . تا میتونی شاخه هاتو بیشتر کن .

_

رسوایی و شیدایی و در عالم خود رانده شدی

تنها به سراپرده ی دل رفتی و در رنج بخفتی

باور بکن این نور که در قلب تو افکند

این گیتی و این چرخ فلک با تو هر آن کرد

بگو ! هر چه کند نیست مرا باک

کو عز و جل در ره معراج هوایم بدارد

#متین



  • مَتَلو

اونچه ما از اطرافیانمون انتظار داریم گاهی غیر معموله ، گاهی غیر عقلانیه و نمیشه که بشه ولی ما می خوایم که باشه .

خیلی وقتا تو با طرف مقابلت حرف میزنی و می گی که فلان کار و بهمان کارت آزارم میده ولی باز می بینی که همون رفتار و تکرار می کنه . تو این جور مواقع آدم فکر می کنه داخل یه سیکل معیوب گیر افتاده و نه دوست داره رابطه قطع بشه و نه ادامه دار بشه .

کاش اینجور مواقع یه نفر خارج از گود و این رابطه بود و می اومدم هر دو یا سه یا هر چند نفر رو راهنمایی می کرد شاید اینجوری بیشتر می پذیرفتن که رفتارشون غلطه و باعث آسیب به بقیه میشه .

************

دلم ، دل دل می کند برای نبودن

برای رفتن و نماندن

دلم هوای یک فنجان تنهایی دارد

یک صندلی چوبی

و یک عکس

یک عکس از همانی که بود و دیگر نیست

هست اما ، حضورش در کنارم موجود نیست

و قلبم مدام می گوید

دلکمه ی قرمز را لمس کن

مشترک مورد نظرت خیلی وقت است که دیگر در دسترس نیست

#متین


  • مَتَلو